داستان نوجوان | دستکش‌های بوکس چرمی
  • کد مطالب: ۱۸۵۰۹۱
  • /
  • ۰۹ آبان‌ماه ۱۴۰۲ / ۱۲:۵۵

داستان نوجوان | دستکش‌های بوکس چرمی

وارد خــانـــه کــه شدم، از خوشحالی دویدم سمت آشپزخانه. بوی غذای مامان غوغا کرده بود. بالای سر اجاق ایستادم و در قابلمه را برداشتم. نگاه خریدارانه‌ای به محتویاتش انداختم.

بهاره قانع نیا - وارد خــانـــه کــه شدم، از خوشحالی دویدم سمت آشپزخانه. بوی غذای مامان غوغا کرده بود. بالای سر اجاق ایستادم و در قابلمه را برداشتم. نگاه خریدارانه‌ای به محتویاتش انداختم.

- اوووم! به‌به! ماکارونی!
بعد رفتم سراغ یخچال و درش را باز کردم.

به نشانه‌ی رضایت، سری تکان دادم و از دیدن انواع خوراکی‌ها که در زیباترین حالت ممکن کنار هم چیده شده بودند کیف کردم. مامان سفارش کرده بود همه را بخورم تا ضعف نکنم.

با خوشحالی گفتم: خدایا شکرت که بهترین مامان دنیا را دارم! چنگ انداختم و یک سیب درشت و رسیده برداشتم. بوسیدمش و گفتم: به‌به! بالأخره لحظه‌ای که منتظرش بودم فرارسید!

مامان و بابا رفته بودند دنبال عزیزجان تا او را ببرند حرم برای زیارت. عزیزجان مدتی ا‌ست زمین‌گیر شده است و دیگر نمی‌تواند به‌تنهایی زیارت برود.

مامان و بابا گاهی کمکش می‌کنند تا بتواند یک دل سیر برود حرم. می‌دانستم تا بعد از نماز مغرب و عشا برنمی‌گردند. خواهرم سارا هم که شیفت عصر بود، تازه رفته بود مدرسه.

خانه بود و من. من بودم و خانه. عاشق این لحظه‌ها بودم، لحظه‌های قشنگ تنهایی. می‌توانستم هرقدر دوست دارم شبکه‌ی ورزش را ببینم بی‌آنکه کسی لجش بگیرد.

کنترل را برداشتم و لمیدم روی مبل راحتی. شبکه‌ی ورزش را انتخاب کردم. مسابقات جهانی بوکس را نشان می‌داد. یاد علیرضا افتادم، یاد شوخی‌هایی که زنگ ورزش راه می‌انداخت.

با آن دستکش‌های چرمی بوکسش دنبالمان ‌می‌دوید. می‌گفت: بیایید بوکس و بادتان کنم! یادش‌بخیر، چقدر می‌خندیدیم. دبیر ورزشمان می‌گفت: علیرضا، دلبندم! آن بکس و باد نیست. بُکسُوات* است. باز همه‌ی ما می‌خندیدیم.

یاد گذشته‌ها چنان حواسم را پرت کرده بود که پاک ماکارونی‌ها را فراموش کردم. سریع رفتم و‌ یک بشقاب برای خودم کشیدم و نشستم جلو تلویزیون.

نگاهی به ساعت کردم. طبق گفته‌ی مجری شبکه‌ی ورزش، چند دقیقه‌ی دیگر مسابقات جهانی به پایان می‌رسید و برنده‌ی جهان در رشته‌ی بوکس مشخص می‌شد.

آهی از ته دل کشیدم و گفتم: آخر چرا؟! خدایا چرا؟! چرا باید همیشه ضدحالی در تقدیر من وجود داشته باشد؟! کاش مسابقات تازه شروع شده بودند!

مجری شبکه ورزش همان‌طور که مسابقات را گزارش می‌کرد توضیحاتی هم درباره‌ی رشته‌ی بوکس می‌داد.
- همان‌طور که می‌دانید، در ورزش بوکس، نیروی بدنی و استفاده از تکنیک دارای اهمیت بسیاری است. در این ورزش، شهامت و قدرت زیاد مورد نیاز است.

چنگال را داخل ماکارونی‌ها چرخاندم و توی دلم آرزو کردم کاش روزی برسد که من هم بتوانم این ورزش را یاد بگیرم.

قبل از اینکه علیرضا از مدرسه‌ی ما برود، بابا قول داده بود مرا ببرد باشگاه ورزشی پدر علیرضا برای رشته‌ی بوکس ثبت‌نامم کند اما با رفتن علیرضا از مدرسه‌ی ما همه‌چیز تقریبا فراموش شد.

مجری ادامه داد: هردو بوکسور پیش از شروع مسابقه طبق مقررات دارای ۲۰ امتیاز هستند. خنده‌ام گرفت.
- چه جالب! اینجا هم ۲۰ وجود دارد!

- هر یـــک ســـاعــت انجام تمرین‌های بوکس برابر با سوزاندن ۶۰۰ کیلوکالری است و یک بوکسور برای حفظ انرژی لازم، باید رژیم غذایی منظم و دقیقی داشته باشد.

نگاهی به ظرف ماکارونی انداختم. خالی خالی بود. هیچ متوجه نشده بودم کی ‌‌و چطور تمامش کرده بودم. مامان همیشه تأکید می‌کرد جلو تلویزیون غذا نخورم تا بفهمم چه خورده‌ام.

مسابقات تمام شدند. دکمه‌ی قرمز کنترل را زدم ‌و تلویزیون را خاموش کردم. ظرف خالی غذا را به آشپزخانه بردم و بلند گفتم: یادم باشد بابا که آمد خانه، درباره‌ی ورزش بوکس با او صحبت کنم.

واقعا دلم یک جفت از آن دستکش‌ها می‌خواهد. همان لحظه صداهای نامفهومی همراه با خنده‌های بلند توی گوشم پیچید. اول متوجه نشدم صداها از کجا می‌آمدند اما بیشتر که دقت کردم، صدای مهربان عزیزجان را از لابه‌لای خنده‌ها شناسایی کردم.

مانند جت پریدم سمت پذیرایی. بابا و ‌مامان را دیدم ‌که داشتند با کمک هم صندلی چرخ‌دار عزیزجان را وارد خانه می‌کردند. دویدم سمتشان و سلام کردم. عزیز را بوسیدم. ‌کمک کردم که صندلی راحت‌تر مانع در را رد کند و وارد خانه شود.

مگر قرار نبود بروید حرم زیارت؟ بابا گفت: رفتیم. جایت خالی، کلی هم خوش گذشت اما عزیز یکدفعه دلش برای تو و سارا تنگ شد. الان هم که می‌بینی، در خدمت شما هستیم!

خندیدم و ‌گفتم: خدمت از ماست! عزیزجان، امر می‌کردید خودم می‌آمدم دیدنتان! مامان ‌گفت: آفرین پسرم! غذا خوردی؟ با غرور سری تکان دادم و گفتم: یک دنیا! بابا با نگرانی پرسید: چیزی هم برای ما گذاشتی؟

عزیزجان گفت:‌ ها مادر! حتما گذاشته. پسرم آقاست .
از تشبیه عزیزجان خنده‌ام‌گرفت. دست‌هایم را مثل یک بوکسر مشت کردم و گفتم: بله، یک ورزشکارم، آن هم از نوع بوکسورش!

مامان با تعجب و بابا با افتخار نگاهم کردند.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.